خاطرات 14 شهریور
یک شنبه ١٤ شهریور رفتیم تبریز خونه دوست بابایی. بابایی قرار بود بره دانشگاه برا پایان نامه ش ما هم باهاش رفتیم. دختر خوبی بودی ولی این سری خسته بودی زیاد گریه میکردی. دوشنبه شب با آقا فزین و خانومش ندا رفتیم بازار. تبریز خیلی خوب بود از لحاظ تنوع لباس و قیمت. کلی برات خرید کردیم کیف داد. برا زمستون یه کاپشن گرفتیم یه عالمه لباسو یه سویی شرت. فدای دخمل خوشگلم بشم که ندا میگفت خیلی بابایی هستی وقتی رفتیم یه مغازه که لباس ببینیم هوا سرد بود ندا گفت برو تو ببین من آنیل رو نگه داشتم. همین که از ماشین پیاده شدم نگو تو گریه و جیغبلند سر دادی ندا هی دست تکون میداده و من نمیدیدم برگشم دیدم هلاکه . رفتم تو ماشین همین که بغلت کردم آروم شدی !....
نویسنده :
مامان سولماز
23:02